محل تبلیغات شما



 اولین روز پاییز خوشرنگ و اول مهر بود و تو با کلی ذوق و شوق و البته خواب آلودگی رفتی مدرسه و خیلی خوشحال بودی خب طبیعیه همه دوستات رو دوباره دیدی و با هم کلی خوش بودین تو که مثل من دغدغه های مادرانه نداری عسلم امیدوارم تا آخرش سال خیلی خوبی باشه .همیشه پرتوان و امیدوار ببینمت پسر گلم


امروز 23 اردیبهشت سال 97 ساعت 10 صبح و من پشت سیستم اداره نشستم و اینقد از صبح حالم بد بوده که تو حال خودم نیستم منتظر یه پخخخخخ که بزنم زیر گریه یهو تصمیم گرفتم بنویسم از کی؟   نمی دونم از چی؟ نمیدونمامروز کلا قاطی ام.همیشه که دل مشغولی دارم اما امروز یه چیز دیگستفشار کاری.فشار زندگیاز کدومش بگم مامان؟ کاش بزرگتر بودی می تونستم باهات درد دل کنم و تو به حرفام گوش بدی.اما الان شرایط سنی  اجازه نمی دهآخه خیلی کوچولوی.مجبورم خودم یه جوری حلش کنم باید بنویسم.باید بگم.هر چی که هست فقط به قلم بیادشاید یکم سنگینی این غم سبکتر بشه

نمی دونم چی پیش میاد و آینده چی میشهاز خدا میخوام اینقد بهم توان بده از عهده همه چیز بربیام.امروز که اومدم کارنامه ترم دومت بگیرم علوم و املا خیلی خوب نشدی.یکم فکرم مشغول شد اما به مادر جون زنگ زدم گفت نگران نباش کسری هوشش عالیه از اینکه یکی خوب شده ضعیف که نیسهیچی نمیشه .اما مادرم دیگه یه وقتا احساس میکنم کم کاری از من بوده .از صبح که اداره ام و بعدش سرویس مدرسه تو رو میاره اینجا تا 5 مجبوری باهام اداره باشی من همینجا باهات درس و مشق کار میکنم .تازه کار اداری خودمم اون وسط انجام میدمدیگه همینه دیگههههه.یه جورایی هم بهت حق میدم عین یه کارمند کوچولو با من برگردی خونه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

همس الحنان